.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۶→
اخمی کردم وعصبانی وکلافه راه رفته رو برگشتم...گوشی رو از روی میز برداشتم وپیم وباز کردم:
- پشت سرش آب بریز تا به سلامت برود.تونیز برو! وقتی می دانی با دیگری خوشبخت تر است،ماندن عاشقانه نیست...
یه بار...۲ بار...۳بار پشت سرهم متن پیم و خوندم...هر بار،بغضم بیشتر از قبل تحریک می شد...تا اینکه برای بار چهارم،نتونستم طاقت بیارم وقطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...
لعنتی!...
با پشت دست اشکم وکنار زدم وبا تمام توان،بغضم و فرو دادم...
دوباره خیره شدم به صفحه گوشی ومتن پیم...
شماره شاید ناشناس باشه ولی صاحب این حرفا،کاملا آشناست...کسی به جز شقایق اینجوری حرف نمیزنه اما آخه...این دختره شماره من واز کجا آورده؟!!!...
نمی خواستم بیشتر از اون به شقایق فکر کنم...فکر کردن به اون و حرفاش،آزارم می داد...ترجیح می دادم تمام مدت به ارسلان وعشقش و دلتنگیام فکر کنم ولی حتی گوشه چشمی هم به شقایق نداشته باشم...ازش متنفرم...اگه اون نبود،هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد!!!فکر کردن به شقایق برای من عذاب آوره!!!
نفسم و بایه آه پرسوز بیرون دادم...حالم اصلا خوب نبود...اصلا!
خواستم دوباره به سمت پنجره برم که گوشیم برای دومین بار زنگ خورد...اخمی کردم وگوشی وبه دست گرفتم.خیره شدم به صفحه گوشی وشماره ناشناس...شاید شقایق نباشه...
به همین امید،دکمه سبز رنگ ولمس کردم وجواب دادم:
- بله؟؟...
- سلام...
با شنیدن صداش،دلم لرزید...و یه حسادت زنونه تمام وجودم ودر برگرفت.ازت متنفرم شقایق...و...بهت حسودیم میشه!!!تو ارسلان وداری اما من...
- الوووو؟؟...
تک سرفه ای کردم ونهایت سعیم وبه کار بردم تا صدام بغض آلود به نظر نرسه:
- شماره من واز کجا آوردی؟؟؟
خنده پرعشوه ای کرد وبا لحن خاصی جواب داد:
- از گوشی ارسلان!...
با این حرفش ته دلم خالی شد...
- پشت سرش آب بریز تا به سلامت برود.تونیز برو! وقتی می دانی با دیگری خوشبخت تر است،ماندن عاشقانه نیست...
یه بار...۲ بار...۳بار پشت سرهم متن پیم و خوندم...هر بار،بغضم بیشتر از قبل تحریک می شد...تا اینکه برای بار چهارم،نتونستم طاقت بیارم وقطره اشکی روی گونه ام راه گرفت...
لعنتی!...
با پشت دست اشکم وکنار زدم وبا تمام توان،بغضم و فرو دادم...
دوباره خیره شدم به صفحه گوشی ومتن پیم...
شماره شاید ناشناس باشه ولی صاحب این حرفا،کاملا آشناست...کسی به جز شقایق اینجوری حرف نمیزنه اما آخه...این دختره شماره من واز کجا آورده؟!!!...
نمی خواستم بیشتر از اون به شقایق فکر کنم...فکر کردن به اون و حرفاش،آزارم می داد...ترجیح می دادم تمام مدت به ارسلان وعشقش و دلتنگیام فکر کنم ولی حتی گوشه چشمی هم به شقایق نداشته باشم...ازش متنفرم...اگه اون نبود،هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد!!!فکر کردن به شقایق برای من عذاب آوره!!!
نفسم و بایه آه پرسوز بیرون دادم...حالم اصلا خوب نبود...اصلا!
خواستم دوباره به سمت پنجره برم که گوشیم برای دومین بار زنگ خورد...اخمی کردم وگوشی وبه دست گرفتم.خیره شدم به صفحه گوشی وشماره ناشناس...شاید شقایق نباشه...
به همین امید،دکمه سبز رنگ ولمس کردم وجواب دادم:
- بله؟؟...
- سلام...
با شنیدن صداش،دلم لرزید...و یه حسادت زنونه تمام وجودم ودر برگرفت.ازت متنفرم شقایق...و...بهت حسودیم میشه!!!تو ارسلان وداری اما من...
- الوووو؟؟...
تک سرفه ای کردم ونهایت سعیم وبه کار بردم تا صدام بغض آلود به نظر نرسه:
- شماره من واز کجا آوردی؟؟؟
خنده پرعشوه ای کرد وبا لحن خاصی جواب داد:
- از گوشی ارسلان!...
با این حرفش ته دلم خالی شد...
۷.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.